بیگانه ای به نام من

روزنوشته های محمد فهندژ

بیگانه ای به نام من

روزنوشته های محمد فهندژ

تو را می خوانم...

تو را می خوانم 

با حنجره ای زخمی 

و تو را می نویسم 

با قطره های خون 

که بر لبانم نقش بسته است 

و آنگاه آن را برایت می خوانم 

و تو باز مرا می نویسی 

به روی برگ های درخت عشقمان 

و در آخر این برگ ها  

به زیر پای آدمیان 

که سرود عشق را می خوانند 

متلاشی خواهند شد.

آفتاب گمشده...

امروز در نقش یک آواز

و دیروز در حسرت یک پرواز

هفته ی من با شوق او شد آغاز

سرآغازم نبود مثل نظامی راز

بی نام تو شد نامه ام باز

فردایم در حسرت یک غاز

عید پاک و لیلایم می کند ناز

سفره ام بی نان می نوازم بی ساز

اینبار در قطعه ی یک جاز

این دل خسته ام را بردار و بر بند بنداز

آفتاب گمشده ات را بر تن من بنواز

بیراهه...

از آن بیراهه آغاز شد 

جایی که ما دو تن 

چشمانمان را 

در پس کوچه های بن بست 

به قلبمان؛ارزان فروختیم.

واز آن روز 

که همدیگر را گم کردیم 

در کوچه های پیچ در پیچ 

به دنبال تو می گردم.